گفتگوی فلسفی شرق و غرب در دوره جهانیسازی
گفتگوی فلسفی شرق و غرب در دوره جهانیسازی
سید محمد خامنه ای
مفهوم گفتگو و اهداف آن
يكي از ويژگيهاي انسان از نظر فلسفي را، ميتوان برخورداري از گفتگو و توانابي تبادل انديشه دانست. اين گفتگو يا تبادل انديشه، گرچه اختصاص به فلسفه ها و فيلسوفان ندارد ولي همواره فلسفهيي پشت سر آن نهفته است. گفتگو علاوه بر آنكه به روشنسازي مقاصد دو طرف كمك ميكند و بعقيده سقراط: حقيقت را از راه تعريف درست مفاهيم و الفاظ ميتوان بدست آورد، داراي آثار اجتماعي فراواني نيز هست، زيرا بياري تفاهمي كه از اين راه بدست ميآيد مغالطات و تناقضات رفع ميگردد، و ميتوان نزاع و برخوردهاي خشن را ـ كه ويژه حيوانات استـ به كناري گذاشت و پيداست از اين راه كه چگونه ميتوان به صلح و آرامش در همه سطوح زندگي حتي در سطح بين المللي رسيد. بقول مولانا شاعر ايراني وقتي كه اغراض نفساني به كناري گذاشته شود، همه با هم به صلح و آرامش ميرسند.
چونـكه بيرنگي اسيـر رنگ شد موسي يي با موسي يي در جنگ شد
چونكه اين رنگ از ميان برداشتي مـوسي و فـرعـون دارنـد آشتـي
از اين مقدمه ميتوان نتيجه گرفت كه غرض و هدف از گفتگو رفع اختلاف و رسيدن به صلح و آرامش است. بنابرين وقتي در دوران جهاني شدن و در سطح بين الملل بحث از گفتگو ميشود مقصود از گفتگو ديپلماسي و سياستهاي كوتاه مدت و يا خواسته ها و دستاوردهاي اقتصادي نيست بلكه مقصود گفتگوي فرهنگها، فلسفه ها، و تمدنهاست براي رسيدن به جهاني امن و نظامي عادلانه و صلح آميز، و اين در جايي رخ ميدهد كه طبع اين فرهنگها و فلسفهها آماده و مستعد براي گفتگو باشد.
* * *
براي بررسي زمينه اين گفتگوي جهاني و چشم انداز رسيدن به جهاني متحد و نقش گفتگوي فلسفههاي شرقي و غربي، ناگزير نگاهي به فلسفه در گذشته و حال و همچنين اصول و اهداف مکاتب شرقي و غربي مياندازيم:
بر اساس پژوهش برخي از محققان تاريخ فلسفه، گهواره فلسفه و جاي رشد و نمو آن در منطقهيي واقع در ايران و شبه قاره هند بوده و از آنجا به سرزمينهاي ايوني، بيزانس، جنوب ايتاليا و جزاير و سواحل مديترانه رفته است. فلسفه در يونان از زمان تالس و فيثاغورس توسعه يافت و بعدها تا اسكندريه و شمال افريقا و شمال و شبه جزيره عربستان پيش رفت و پس از مدتي توقف با ظهور اسلام به عراق كنوني رفت. در قرن دوم اسلامي (مقارن قرن هشتم مسيحي) كتب بسياري از فلسفه و علوم ديگر از سرياني و يوناني به عربي ترجمه شد و چيزي نگذشت كه فلاسفه و نوابغ ايران مانند فارابي و ابن سينا آنرا به اوج خود رساندند و مسائل آنرا به بيش از سه برابر افزايش دادند . با انتقال اسلام به اسپانيا، فلسفه و عرفان اسلامي و نيز علوم ديگر هم به اسپانيا رفت و دانشمنداني بزرگ در آن سرزمين بپا خاستند و كتابخانههاي مهمي در شهرهاي آن از جمله توليدو (طُليطله) برپا گشت.
با سلطه مسيحيان بر اسپانيا بدستور پاپ وقت در رم تمام كتب علمي و فلسفي و حقوقي مسلمين به زبان لاتين ترجمه شد و کشيشان در مدارس مربوط به كليساي رمي به تدريس و بحث آنها پرداختند و چيزي نگذشت كه فلاسفهيي مانند آلبرت و توماس آكوئيني پديد آمدند و حوزه اسكولاستيك را بصورت شعبهيي از فلسفه اسلامي در اروپا ادامه دادند.
در دوره رنسانس و با انقلاب فرانسه نهادهاي عمده اجتماعي در اروپا تغيير كرد و از جمله بعلت بيزاري مردم از كليسا و ترک آن حتي به فلسفه اسكولاستيك هم پشت كردند و عداوت كليسا با علوم سبب شد كه گاليله و بيكن و برخي در علوم به مخالفت با كليسا برخاستند. دكارت اولين فيلسوف غربي بود كه پايه بناي جديدي را در فلسفه گذاشت و دوران جديد فلسفه و تفكر فلسفي از آن زمان آغاز شد.
اما فلسفه در غرب از دكارت پيروي كامل نكرد بلكه چون تفكرات دكارت با مقايسه با فلسفه اسلامي فلسفهيي خام و آسيب پذير بود پس از وي هر يك از متفكران راه ديگري را در پيش گرفتند.
در انگليس هابز و فرانسيس بيكن بعد از آنها جان لاك و هيوم اساس فلسفه عملي و نظري و تفكر را بر اساس «اصالت حس» و نفي جزميّت گذاشتند و منكر معنويات شدند و كانت در آلمان ـ برخلاف جريان فكري انگليسي و فرانسوي ـ پايه تفكر و فلسفه خود را بر ايدهآليسم گذاشت و بدنبال او كساني مانند هگل ، فيخته، شلينگ و … فلسفه او را با اندكي تغيير دنبال كردند.
در قرن نوزدهم و بيستم تفكر فلسفي در اروپا و امريكاي شمالي شكل عوض كرد و مكاتبي چون اگزيستانسياليسم، فنومنولوژي، فلسفه تحليلي و زباني و پراگماتيسم ظهور كردند. ديري نگذشت كه از قدرت اين مكاتب در غرب كاسته شد و توجه انديشمندان آن نواحي بسوي هرمنوتيك برگشت و چند دهه پاياني قرن بيستم مسيحي را بايد عصر هرمنوتيك و فلسفه تحليلي ناميد.
در حاليكه فلسفه در غرب بسرعت بسوي انشعاب ميرفت و از نظام «آشوبي» پيروي ميكرد و هرچند گاه فيلسوفي از غرب مكتبي مستقل را بنام خود تأسيس مينمود و عقايد ديگران را بكناري ميگذاشت، سير فلسفه اسلامي و چيني بگونهيي ديگر و داراي ثبات و استمرار بود و از نظام «خطّي» و تكاملي اتصالي پيروي ميكرد.
از جمله در فلسفه اسلامي در چهار قرن پيش مكاتب بظاهر متضاد فلسفه مشائي و اشراقي و عرفان بوسيله فيلسوف بزرگ ايران ملاصدرا به مكتب واحدي بنام «حكمت متعاليه» تبديل شد و فلسفه رشد سريع و تكاملي قابل توجهي را دنبال كرد و موج آن به كشورهاي ديگر رسيد.
اكنون مناسب است كه نگاهي تحليلي و تطبيقي به فلسفههاي شرقي و غربي كنوني جهان بيندازيم و بمنظور يك گفتگو ميان فلسفه ها، اصول عمده آنها را با هم مقايسه نماييم.
نگاهي تحليلي به فلسفهها ميدانيم که هر فلسفه، ريشهها و اصول عمدهيي دارد که آن تفکر بر آن اصول بنا شده است. برويهم و با در نظر نگرفتن چند تفکر محدود شبه عرفاني يا طرفدار فلسفه توماس ـ فلسفه غربي پس از رنسانس بر اساس چند اصل بنا شده است: که مهمترين آنها ماده گرايي، حسگرايي، انسان مرکزي و نسبيت اخلاق و … است.
با نگاهي به فلاسفه انگليس از هابز و جان لاک و هيوم گرفته تا راسل و ويت کنشتاين، و فلاسفه آلماني از کانت و هگل و فيخته و شلينگ و نيچه و شوپنهاور گرفته تا فلاسفه قرن بيستم مسيحي و فلاسفه فرانسوي از دکارت تا سارتر و فوکو و ريکو و دريدا و مانند اينها، ميتوان تکيه افکار آنان را بر اصول فوق ملاحظه کرد. فلسفه اروپايي با سفر به قاره امريکا نيز ثمري بهتر از اين نداد و اصول جديدي چون پراگماتيسم و نفعگرايي و لفظگرايي در فلسفه و تفکر بر اصول قبلي افزوده شد.
پشتوانه اين مکاتب عبارتنداز: تکيه بر منافع شخصي (و کوتاه مدت)، بي اعتنايي به نيازهاي باطني و معنوي بشر و سعادت او، ببازي گرفتن اخلاق، بي محتوا ساختن حقوق واقعي و کرامت انسان.
يکي از ويژگيهاي شاخص بيشتر فلسفههاي غربي سرگرمي آن مکاتب به مباحثي انتزاعي و بي اعتنايي آن مکاتب به انسان واقعي حاضر در جامعه بشري است، انساني که حقيقت خارجي دارد و بايد بفکر رفاه و سعادت او بود و براي نجات او از بيعدالتي و تجاوز به حقوقش چاره انديشي کرد. مسئلهيي که هدف فلسفه اسلامي و فلسفههاي ديگر مشرقي است و رسالت همه پيامبران و حکيمان نيز همين بوده است.
نقطه مقابل فلسفههاي غربي، در فلسفههاي اسلامي و شرقي اصول فکري و فلسفي قرار دارند که کاملاً برخلاف اصول غربي ميباشند. فلسفه اسلامي و فلسفههاي شرقي چيني و هندي عمدتاً بر اساس واقعگرايي و اعتقاد به دو عالم حس و معني يا (ماوراء حس) و معتقد به مطلق بودن قواعد اخلاقي بنا شده و خداوند متعال و رابطه زمين با جهان مافوق او در آسمانها پذيرفته شده است.
اختلاف در اصول ناگزير در اهداف و غايات فلسفه و ويژگيها و کارکردهاي آن اثر ميگذارد. همانطور که خواص شيميايي عناصر در امکان يا عدم امکان ترکيب آنها با يکديگر مؤثر است.
فلسفههاي شرقي و اسلامي همانگونه که گفته شد با فلسفههاي رايج غربي، که بر دل سياستمداران و برنامه ريزان آنجا حکومت ميکند، در اصول بنيادين خود نزديک به 180 درجه مغايرت دارند.
اين تغاير در اصول در کارکرد آنها نيز تأثير گذارده و همانگونه که ديده ميشود اجتماع غربي و فرهنگ آنان، فردپرستي ـ بي اعتنايي به اصول اخلاقي ـ ماديگري و پولپرستي، آزادي جنسي شبيه به جنگل و خشونتهاي فراوان را در محيطهاي باصطلاح شهري و متمدن اجازه ميدهد.
ارزشها که زاييده فلسفه ها و فرهنگهاست ـ نيز در غرب با شرق و اسلام مغايرت بسيار دارد و همين سبب ميشود که معيار مشترک براي گفتگوي فلسفه ها و فرهنگها بدست نيامده و بسا راه گفتگو بسته شود يا يکطرف بکلي از فرهنگ و سنن تاريخي و ارزشهاي ملي و مذهبي خود بنفع طرف مقابل دست بردارد!
هدفها نيز در فلسفه و فرهنگ شرقي و غربي ناسازگار است، زيرا فرهنگ غربي به معنويت تا حد زيادي معتقد نيست و همه چيز را مادي و به زمان حال وابسته ميبيند و همه چيز را براي خود ميخواهد و طرفدار لذت مادي است و به لذات معنوي عقيده ندارد.
اين اهداف در رفتار اجتماعي و سياسي و اقتصادي و فرهنگي انسان غربي اثر ميگذارد و روح خود پرستي و سلطه طلبي او را پرورش ميدهد.
در فلسفه و عرفان اسلامي و شرقي هدفها کاملاً متفاوت است. در فلسفه اسلامي هدف از دانستن فلسفه يا حکمت، داشتن يک جهانبيني صحيح و جامع و در نتيجه برنامهريزي براي يک زندگي صحيح و جامع است که در آن خوشبختي و امن و آسايش در اين جهان و هم در جهان پس از مرگ پيشبيني شده باشد.
در فلسفههاي چيني نيز در آيين بودا و لائو براي سعادت واقعي و در آيين کنفوسيوس براي زندگي بسامان و سعادتمندانه در زندگي فردي و اجتماعي برنامههايي ارائه شده است.
در فلسفه اسلامي و شرقي «اخلاق» داراي ملاکهاي مطلق و جهاني است و نسبي نيست و امور مادي و پديدههاي حسي، جزئي از واقعيات شمرده ميشوند نه تمام آن. در همه اين مذاهب به بشر توصيه شده است که «چيزي را که براي خود نمي پسندي براي ديگران مپسند». در اين مذاهب زندگي زميني با آسمانها و خدايي که بشر را آفريده و او را دوست ميدارد مربوط است. بشر محور جهان نيست و تابعي از آن است.
در فلسفه اسلامي و شرقي، فردگرايي افراطي منع شده و افراد به بشر دوستي و نوعپرستي تشويق شدهاند.
فلسفههاي اسلامي و شرقي دستاوردهايي داشته و مردان و شخصيتهاي بزرگي را در دامن خود پرورش داده و منشأ تمدنهاي بزرگي شده که دنياي غرب مديون آن تمدنهاست.
اما فلسفههاي غربي هيچيک نتوانسته اند مرداني همچون آن مردان و تمدنها و جامعههايي همچون آن جامعه ها و تمدنها بسازند بلکه برعکس جامعه منحط و فاسد کنوني غرب دستاورد برخي از همان فلسفههاي غربي است که دوران مدرنيسم بارمغان آورده است و موج گردباد آن جوامع امن و سالم ديگر را نيز به خطر انداخته و به فساد ميکشاند.
علاوه بر ناسازگاري ذاتي فلسفه غربي با فلسفه شرقي، مشکلاتي ديگر نيز در گفتگوي مفروض به چشم ميخورد از جمله:
1. شرط يک گفتگو، آغاز از يک نقطه مشترک و داشتن برخي اهداف مشترک است ولي فلسفههاي غربي کنوني بقدري نامنسجم و جزيره وار از هم پراکندهاند که هيچيک را نمي توان بعنوان نماينده ديگر مکاتب معرفي کرد و نمي توان طرف مشخصي از آنهمه مکاتب متضاد را براي گفتگو انتخاب کرد، و نيز نقاط مشترکي ـ جز ريشههاي ايدئولوژيک آنها ـ در حل مسائل فلسفي در ميان آن مجموعه مکاتب ديده نميشود تا مرکز بحث و گفتگو قرار گيرد.
2. فلسفه اسلامي و فلسفه شرقي ـ هر يک بشيوه خود ـ آماده گفتگو و شنيدن عقايد طرف مقابل هستند. مثلاً قرآن مجيد، مؤمناني را ستايش ميکند که «به همه سخنان طرف مقابل گوش فرا ميدهند و بهترين ها را پيروي ميکنند» (زمر/ آيه17).
اما کساني که مبلغان جهاني شدن و طرفدار فلسفههاي آن هستند ـ برغم برخي تعارفات لفظي و ديپلماسي ـ خود را يک طرف گفتگو نمي دانند بلکه بالاتر از ديگران و مدير و ناظر بر گفتگو و حتي قاضي و داور ميپندارند و بر «دگماي»: «فلسفه ها، نه! بلکه فقط يک فلسفه و فرهنگها، نه ! بلکه فقط يک فرهنگ» پافشاري ميکنند و در چنين وضعي فلسفههاي اسلامي و شرقي بختي براي توفيق در گفتگو ندارند.
3. جهاني شدن در واقع يک فلسفه است که غرب آن را بنفع خود و بر اساس فلسفه «سودگرايي» و عملگرايي عرضه ميکند و بوي مهرورزي و عشق به بشريت از آن استشمام نمي شود. غرب، جهاني شدن را براي تأمين اهداف سياسي خود و استراتژي تثبيت هژموني خود ميخواهد نه براي تأمين سعادت و امنيت براي بشريت و ملتهاي شرقي در آن سهمي ندارند اما فلسفههاي اسلامي و شرقي، تفکري جهاني هستند که ضمن معرفي جهان از نظر فلسفي، براي همه بشريت و بسود او ميانديشند و از نظر سياسي و اجتماعي براي بشر سعادت و زندگي بهتر و بدون سلطه بر ديگر ملتها ميخواهند و صلح و آزادي واقعي مخلصانه را تشويق ميکند، نه صلح و آزادي رياکارانه.
مثلاً در سايه تصوف اسلامي عشق به همه مردم جهان و همه انسانها تبليغ ميشود و سعدي شاعر ايراني در اينباره ميگويد: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» ولي چنين دکتريني در فلسفههاي غربي بويژه در پشت پرده نظريه جهاني شدن وجود ندارد.
ماهيت جهاني شدن
در اينجا لازم است که بعنوان زمينه اين نوشتار نگاهي به ماهيت جهاني شدن و سابقه تاريخي و اهداف آن بيندازيم و امکان گفتگوي فلسفه ها و قرائتها را در جهان کنوني بررسي کنيم.
«پديده» جهاني کردن يا جهاني شدن را (که غرب مسيحي مبلغ آنست) معمولاً با بعد اقتصادي و بازرگاني آن معرفي ميکنند که اين فقط يکي از اهداف جهاني شدن است ولي بخش عمده آنرا بايستي جهاني ساختن فرهنگ واحد (فرهنگ غربي) و فلسفه واحد و تضعيف مرزهاي سياسي و حقوقي و سنتي و فرهنگي و حتي زباني دانست که يک نظريه پرداز غربي از آن به «آخر تاريخ» تعبير ميکند و يکي ديگر از آنان تصريح ميکند که اين پديده بدنبال تصادم و پيکار فرهنگها و تمدنها بوقوع خواهد پيوست و در نتيجه فرهنگ امريکايي غالب و جهاني خواهد شد.
اين دکترين در اروپا سابقه تاريخي دارد و از زمان قرارداد صلح وستفالي آغاز ميشود که دولتهاي اروپايي براهنمايي کليساي رم براي جلوگيري و پايان دادن به جنگهاي داخلي در اروپا و بجاي جنگيدن دول مسيحي با يکديگر، حمله، به ملل ديگر در قارههاي ديگر تشويق شدند. از آن زمان پايه استعمار و کلنياليسم و استعمار آسيا و افريقا گذاشته شد. فرضيه کليسا و هدف آن از اين کار، جهاني سازي دين مسيحيت همراه با غارت ثروتهاي طبيعي قاره آسيا و آفريقا بود و برقراري يک هژموني اروپاي مسيحي بر جهان را تحت عنوان مدرنيسم و تمدنسازي ملل عقب مانده پايه ريزي ميکرد.
اين سياست در حال حاضر و بر اساس همان تجربه با تزي ديگر، الهام گرفته از مذهبي نژادپرست، آميخته شده و اهداف ديگر سياسي ـ مذهبي با آن دنبال ميشود و هر يک از رؤساي جمهور ايالات متحده رياکارانه بعناويني مانند دفاع از حقوق بشر، برپايي دموکراسي، مبارزه با تروريسم و مانند اينها بدنبال اين سياست هستند.
سياست امپرياليسم غربي پس از فروپاشي شوروي سابق، انديشه يک قطبي کردن قدرت سياسي و اقتصادي و بدنبال نظام واحد جهاني است که جسم آن سرمايه داري و ليبراليسم (وارث قرن نوزدهم) و روح آن فرهنگ غربي کنوني (و دقيقتر بگوييم: فرهنگ منحط امريکايي) باشد و هژموني قرن نوزدهم اروپا را که بوي کهنگي و ارتجاع ميدهد در خود هضم و نابود کرده و اقتصاد آن را بدست بگيرد.
براي طراحان اين سياست هر فلسفهيي که نتيجه و پاسخ آن برخلاف اين تز باشد مردود است و بعبارتي ديگر ميگويند از آنجا که جهان بسبب گسترش وسايل ارتباطات و اطلاعات کوچک شده (و اصرار دارند که آنرا دهکدهيي کوچک بنامند) چارهيي جز آن نيست که کدخداي دهکده فقط يکنفر، و همه مردم جهان داراي فقط يک فرهنگ بوده و فقط به يک صورت بينديشند و فرهنگ مشترک و فلسفه واحدي داشته باشند.
جهاني شدن گرچه از بازرگاني و يکپارچگي مقررات تجارت و مبادلات آغاز شده ولي تمام قراين و دلايل در گفتارهاي مسئولين و سياستمداران غربي نشان ميدهد که هدف اين سياست، وحدت در ابعاد ديگر حتي در ابعاد فرهنگي و ديني است و هر چيز که برابر منطق غرب نباشد بايد بعنوان مانعي براي جهاني شدن از ميان برداشته شود.
بايستي فرهنگ در دوران جهاني شدن، يکسانسازي شده و فرهنگي بدون مرز ايجاد شود و فرهنگها و مذهبهاي مزاحم يا از ميان برداشته شده و يا بکلي منزوي و شخصي گردد و حکومتهاي داراي ايدئولوژي يا باصطلاح حقوقي آن «دولتهاي مستقل» سلب سلاح (يعني سلب استقلال) شده و پارههاي دولت و يا حکومت عام و مشترکي را تشکيل دهند که تابع نظامات واحد هستند و از فرهنگ و فلسفه واحدي مايه ميگيرند و بوسيله مرکزيتي ـ که طبعاً در ايالات متحده قرار دارد ـ همه فرهنگها و سياستهاي داخلي دولتها و ارتباطات بين المللي تحت کنترل ميشوند.
نام اين کنترل را «اصول علمي و سيبرنتيکي» گذاشته اند. اين مرکزيت ميتواند فرهنگسازي کند و فرهنگ مناسب مورد علاقه و مصلحت و فلسفه خود را به جهان تحميل نمايد. زيرا بنا بر اصول مزبور کسي که قدرت سياسي ميخواهد بايد قدرت فرهنگي بدست آورد و «اکثريت ايدئولوژيک از اکثريت پارلماني مهمتر است.»
حال، اگر اين فرهنگ جهاني که پيشنهاد يا توصيه ميشود همان فرهنگ مبتذل و نيمه وحشي غربي باشد که تحقير بشريت و منکر کرامت روحي انسان است و اگر همان فلسفهيي باشد که جز به شهوتهاي حيواني و خشونت و سلطه بر ديگران نمي انديشد و بر اساس فلسفه ماکياولي، نفع پرستي، ماديت و … باشد، معلوم نيست که چه آيندهيي بر جهان خواهد گذشت و بر سر تمدنهاي چند هزار ساله ـ که سعي بر تربيت انسان و جداسازي او از حيوانيت داشتهاند ـ چه خواهد آمد.
اکنون با توجه به مطالبي که گذشت، بايد بررسي کرد که از ديد تحقيقي و آکادميک، آيا دورنماي گفتگوي بين فلسفه اسلامي و شرقي با فلسفه غربي چگونه است و چه وضعي خواهد داشت و آيا از لحاظ تئوري براي چنين گفتگويي امکان وجود دارد يا نه؟
و آيا دره عميقي که بين شرق و غرب و فرهنگها و فلسفههاي دو طرف وجود دارد ـ و در ادبيات سياسي کنوني از آن به «شکاف بزرگ» تعبير ميشودـ تلاشگران اين عرصه به بنبست نخواهند رسيد؟
آيا با توجه به اينکه اسطوره و اتوپياي جهاني شدن ـ هم در نظر و هم در عمل ـ معتقد به حفظ و احترام به فلسفههاي شرقي و سنتها و ارزشهاي آنان نيست و بدنبال رسيدن به يک هژموني فرهنگي و سياسي است، ميتوان به گفتگوي ميان فلسفههاي اين دو طرف اميدوار بود؟
* * *
اما، با وجود همه مطالبي که گذشت، اگر بخواهيم خوشبينانه به مسئله جهاني شدن و گفتگوي فلسفههاي شرقي و غربي بنگريم، تنها راهي که براي شکست اين بن بست هست وتنها کاري که حکيمانه بنظر ميرسد گفتگويي است مشروط بر:
– پافشاري بر قواعدي که ضامن سعادت بشريت در جهان ـ باشد با اين هدف که هرگونه هژموني و سيطره بر جهان در آن نفي و رد شود.
– نزديک شدن انديشه ها و فلسفههاي شرقي با يکديگر و وحدت نظر دو فلسفه اسلامي و چيني و رسيدن به برنامههاي مشترک عملي براي احياي حقوق انسان و برقراري صلح واقعي و عدالت جهاني در سايه سياستي جهاني حتي در همين سطح ميتواند اميدي براي همه آفاق اين جهان باشد. يکي از انديشمندان غربي بنقل از لورنز ميگويد:
پروانهيي در پکن بال ميزند و يکماه بعد در نيويورک طوفاني روي ميدهد!
اميد که تلاش اين همايش در ايجاد گفتگو در محيط سالم ميان انديشههاي بشري و فرهنگها آثار مثبت خود را در جهاني که آنرا کوچک ميپندارند ظاهر سازد و بر برقراري صلح و عدالت جهاني تأثير بگذارد و مانند هميشه خورشيد از مشرق طلوع نمايد.