مراتب نفس از ديدگاه ابن عربي و ملاصدرا
سيد حسين واعظي
كيفيّت تعلّق نفس به بدن
نحوه تعلق نفس به بدن برحسب وجود و تشخّص آن تنها حدوثي است و نه بقائي. يعني نفس در اوايل تكون و حدوث خود محتاج مادّه است ولي در بقاء، ديگر چنين احتياجي مرتفع ميگردد.
نفس در ابتدا مثل بقيه قوايي است كه در مادّه بوده و محتاج مادّه است; البته مادّه اي مبهم و نامشخص كه آن مادهّ همان بدن است. هرچند در طول حيات فرد، اين بدن داراي تغيير و تحول است ولي همواره نفس به اين بدن نامتعين و مبهم تعلق دارد و لذا انسان از جهت نفس شخصيت واحدي دارد به خلاف جسم آن كه واحد نبوده و مرتب در حال تغيير و تحول است.
در واقع تعلّق نفس به بدن ضعيفترين انواع تعلقات ميباشد. همانند تعلق نجّار به ابزار كار خود كه بدون آنها نميتواند كار خود را انجام دهد; نفس نيز بدون ابزار، موجودات ومحسوسات را نميتواند درك كند و ادراك آن منوط به آلات جسماني است. به موجب تكرار استفاده از اين آلات، بعد از مدتي ملكه اي در نفس ايجاد ميگردد كه ميتواندبه قدرت آن، صورت هركدام ازمحسوسات رابدون كمك ابزار جسماني به هر نحوي كه بخواهد در ذات خود حاضر كند و اين در حالي است كه در ابتدا ممكن نبود.
نتيجه اينكه نفس در ابتدا حاكي و عاري از هر كمالي و صورتي است، خواه صورت حسّيه يا خياليّه يا عقليّه باشد. ولي در نهايت به مرحله اي ميرسد كه ميتواند هر صورت جزئي و كلي را از مادّه جدا نموده و درك نمايد و يا در ذات خويش آنها را مشاهده كند.
بنابراين نفس در ابتدا موجودي بالقوه و عاري از هر كمالي و لاشيء محض است و شباهت زيادي به جسم دارد. به عبارتي ديگر، آخرين مرحله جسماني و اوّلين مرحله روحاني است كه در اين مرحله نه جسم محض و نه روح محض است; بلكه كمال جسم و قوه روح بوده و نهايتاً به تجرد محض رسيده و از جسم بي نياز ميگردد.( [1])
هر فعل جسماني در واقع فعل نفس است، مثل ديدن با چشم، شنيدن با گوش و امثال اينها كه اگر چه با حس حاصل ميشود ولي فاعل واقعي، نفس بوده و اين نفس است كه در واقع سميع، بصير و جز اينهاست و اين قوا را استخدام ميكند.
نفس ما بعينه مدرك هر ادراك جزئي و شعور حسي و متحرك هر حركت حيواني ياطبيعي است كه منسوب به قواي ماست،مخصوصاً قوايي كه نزديك به افق عالم نفس باشد.
پس نفس بعينه در چشم قوه باصره در گوش قوه سامعه در دست قوه لامسه در پا قوه ماشيه و همينطور عين قوايي است كه در ساير اعضا وجود دارد و به واسطه اين اعضاء ميبيند، ميشنود، لمس ميكند، راه ميرود و ديگر افعال را انجام ميدهد. اين نفس در عين وحدت و تجرد آن از بدن و قوا و اعضاي آن، هيچ عضوي از اعضاء از آن خالي نبوده خواه آن عضو عالي يا سافل، كثيف يا لطيف باشد; و مباين هيچكدام از قوا نيست، خواه قواي مدركه يا محركه بوده و يا حيواني يا طبيعي باشد. به اين معني كه قوا به خودي خود هيچ هويّتي غير از هويّت نفس را ندارند و هويّت اعضاء و ساير قوا مستهلك در هويّت نفس و انيّت آن است.([2])
انسانيّت شخص به نفس اوست
تشخص بدن انساني بطور معين و مشخصي به واسطه نفس اوست.
موضوع حركت كمّي انسان مانند نمو و رشد او نيز همان شخصيّت اوست كه ناشي از نفس واحد است معتبر در تشخص انسان نفس اوست، نفسي كه صورت ذات او ميباشد و در هنگام زوال اعضاء آن صورت ثابت است و از طفوليت تا جواني و پيري تشخص بدن به همين صورت است.
تشخص بدن و اجزاء و حيات ساري در آنها به نفس است ولي تشخص نفس به ذات خودش ميباشد. البته براي بدن بر دو اعتبار است: يك اعتبار به سبب اينكه بدن اين نفس است و يك اعتبار به جهت اينكه حقيقتي في حدّ ذاته بوده و جوهري از عالم اجسام است. به اعتبار اوّل باقي و مستمر به بقاء نفس است، نفسي كه صورت اين ذات و علت وجودي آن است. به اعتبار دوم، فاسد و متبدّل و در حال زياده و نقصان ميباشد.
پس اگر كسي سؤال كند: آيا اين همان بدن فلان فرد در هنگام جواني است؟ جواب هم بلي و هم خير است. از جهت اوّل بلي و از جهت ثاني خير ميباشد. با اعتبار اوّلي اگر فرض شود اين بدن تبديل به بدني ديگر شده با بقاء نفس در اين دو بدن حرف صحيحي است، زيرا اين بدن بعينه همان بدن ديگري است كه در كودكي يا جواني بوده است، چون كه شخصيّت آن فرد و تعيّن او از اوّلِ وجودِ انساني تا انتهاي پيري باقي و مستمر است در عين حالي كه جسميت او تغيير كرده است.
با توجه به مطلب فوق چند نكته ثابت ميشود.
الف) اثبات معاد جسماني و زنده كردن دوباره بدن;
ب) حشر بعضي مردم به اشكال مختلف حيوانات در عين حالي كه همان فرد دنيوي است;
ج) انسان در عين حالي كه مجرد از مواد و بدنهاست تشخّص دارد. شخصيت او در حين تجرد يا تعلق آن به بدن باطل نميشود و در همه اين حالات شخصيت واحدي است.([3])
جسد مَركبي براي نفس
نفس اگر چه از عالم بالا بوده و در اين عالم است، ولي نحوه اي اتحاد با قواي خود را داراست; و اگر چه در بدن و متحد با قوايش است، منافاتي با تقدس آن از مواد و وجود مفارقي آن با مادّه ندارد. لذا براي آن گاهي وجودي مفارق از مادّه و غني از ماسوي اللّهاست و گاهي نزولي در قواي مادي پيدا كرده و ملحق به آنها ميشود. پس ميتوان گفت نفس دو جهت دارد: جهتي به سوي عالم علوي و جهتي به سوي عالم سفلي.([4])
ابن عربي ميگويد: جسم با روح قرابت دارد، زيرا كه محل نفخ روح و عقل است و عقل اوّلين موجود صادر از حقّ تعالي ميباشد. خداوند در اين رابطه فرموده است: «... و نفخت فيه من روحي ...».([5]) در اين ميان نفس بالاتر از جسم و مادون عقل و محل زراعت روح است و بذري را كه خداوند به واسطه روح در مزرعه نفس پاشيده است، اعمّ از خواطر، شهوات و ديگر امور را ميروياند. پس جميع علوم و خواطر و اعمال به واسطه بذري حاصل ميشود كه از ناحيه خدا، توسط روح در نفس و جسم پاشيده و رويانده شده است و از اين باب است كه نفس جهتي به عالم عالي و جهتي به عالم سافل دارد.([6])
با اين وصف انسان مركّب از جسد و روح ميباشد. جسد در حكم مركب بوده و روح در حكم راكب آن است و مسير اين سفر به آخرت و قرب الهي است. لذا بهترين افعال براي جسد، انجام اعمال مقرِّب براي روح در تعظيم معبود و خدمت براي اوست. اين اوّلين درجه سعادت انسان و حكمت خلقت اوست.
بهترين اعمال روح ارتباط با حقّ و انقطاع از غير اوست كه در اثر مداومت بر اين امر مجرد شده و از علائق خلاصي مييابد و انوار غيبي براي آن ظاهر ميگردد.([7])
نفس اگر چه راكب بدن است ولي مستقيماً در اعضاي كثيف عنصري نميتواند تصرف كند; لذا واسطه اي در اين خصوص لازم است كه اين واسطه جسم لطيف نوراني مسمّاي به «روح بخاري» است.([8])
اين روح است كه در اعضاء و اعصاب دماغي نفوذ ميكند. حال هرچه موجود لطيفتر باشد به فعليت نزديكتر بوده و از تأثيرپذيري و انفعال دورتر است و بالعكس هرچه كثيفتر به قوه نزديكتر و منفعلتر ميباشد. لذا روح غريزي يابخاري در مرتبه پائينتر از نفس و بالاتر از جسم و حد وسط و رابط بين جسم و نفس است. البته بين اينها نيز واسطه هاي ديگر لازم است، همانند برزخ مثالي كه متوسط بين نفس ناطقه و روح حيواني ميباشد و ياساير اعضاء كه بواسطه عضورئيسه به روح بخاري متصل ميشوند.([9])
به نظر ابن عربي; به مجموع ظاهر و باطن حيوان ناطق، انسان ميگويند. لذا روح و نفس كه همان بُعد ناطقيّت انسان است، اگر زايل شود صورت باقي مانده را ديگر انسان نمينامند و ديگر در اين صورت فرقي بين انسان و حيوان و درخت و امثال اينها نخواهد بود.([10])
درخصوص نيازنفس به جسم ابن عربيوملاصدرا با دو بيان هر دو يك عقيده را دنبال كرده اند. ابن عربي جسم را مزرع نفس وملاصدرا آن را مركب نفس دانسته است كه هر دو حاكي از توجه نفس به جسم براي افعال خود ميباشد.
موت طبيعي
نفس حامل بدن است نه اينكه بدن حامل نفس باشد. برخلاف آنچه كه غالب مردم ميپندارند و حتّي فكر ميكنند كه نفس از جسم پيدا شده و از طريق تغذيه تقويت ميشود; بلكه نفس خود علت وجود جسم بوده و اين نفس است كه به جهات و مقامات مختلف سير ميكند و بدن را تحت تدبير خود قرار داده و حتي خلاف ميل طبيعي بدن آن را حركت ميدهد. مثلاًبدن به مقتضاي طبيعت خودميل به نزول و سافل دارد و اين نفس است كه آن را به صعود و حركت به سوي بالا ميكشاند.
از نظر عقلي صعود به عالم با اين جسم كثيف عنصري ممكن نيست. بايد بدني نوراني از سنخ عالم ارواح باشد و آن امر پس از خلاصي از پيكر جسماني محقق ميشود. اساساً انسان در طي مدارج عاليّه خود، اجلّ از اين است كه تابع بدن مادي باشد، بلكه بدن در بعضي از مراتب سافله تابع نفس است. در واقع با قبول اين مطلب هم تناسخ ردّ ميشود و هم اين سخن كه «ضعف و فرسودگي قواي بدن موجب مرگ است». وقتي نفس رشد كرد و ديگر به بدن نيازمند نبود چگونه ميشود در بدني ديگر حلول كند؟ زيرا پذيرش اين حرف مستلزم اين است كه موجود كاملي دوباره و بدون دليل ناقص شود.
پس با اين وصف تناسخ محال است و در واقع آنچه كه باعث مرگ ميشود، كسب استقلال نفس از بدن است و به دنبال آن تدبير بدن به وسيله نفس كمتر ميشود. بنابر اين ضعف طبيعي بدن در زمان پيري همان تحوّل ذاتي و نزديك شدن نفس به نشأه اخروي است و هر چه در كسب درجات، ادراك قويتر باشد و به عالم عقل نزديكتر شود ضعف بدن بيشتر ميگردد، تا اينكه كم كم نفس بدن را رها كرده و منتقل به آن نشأه ميگردد.
رابطه نفس با بدن، مثل كشتي محكمي بر روي آب دريا با جميع آلات و ابزار تشكيل دهنده آن است.([11]) اين كشتي تحت تسخير فرمان خداوند است و در درياي بيكران هستي سير مينمايد. نفس در اين رابطه، همانند بادي است كه با وزش خود كشتي را به حركت در ميآورد و اراده و فرمان نفس حكم باد براي حركت كشتي را دارد. حال اگر نفس از بدن قطع علاقه نمود و وزش باد و امواج اراده و فرمانش بر كشتي بدن ساكت شد، اين كشتي نيز از حركت باز ميماند.
پس در واقع اين باد است كه سفينه را حمل ميكند و سفينه به هيچ وجه قادر به بازگرداندن باد نيست و تناسخ در واقع عبارت از رجوع دوباره نفس كمال يافته به عالم نقص است. يعني بازگرداندن باد توسط كشتي. پس تناسخ و انتقال نفس به بدن ديگر محال است، زيرا اين نفس است كه گرد آورنده بدن و عامل التيام و تأليف اجزاء آن است نه اينكه نفس تابع بدن و عناصر اوليه آن باشد.([12])
آنچه از بدن كه همراه نفس باقي ميماند
چون نفس انساني از بدن فارغ شد، امر ضعيفي از بدن براي نفس باقي ميماند كه در روايات از آن به «عَجْبُ الذَنب»، «دنباله و بُن دم» نام برده اند. در اينكه منظور از اين اصطلاح چه ميباشد، اقوال مختلف است. آن را هيولاي اولي، عقل هيولاني، اجزاء اصليه انساني، نشأهُ اخروي نفس،جوهر فرد،نشأه دوم نفس و اعيان ثابته نيز دانسته اند.
ملاصدرا منظور از ״عجب الذنب״ را ״قوه خيال״ دانسته است كه ﺁخرين بازمانده موجود حاصله از قواي طبيعي، نباتي و حيواني ميباشد و همراه مادّه براي تن در دنيا حاصل ميشود اين خيال، اوّلين مرحله از وجود اخروي و آخرين مرتبه عالم مادي است. زيرا كه هيچ شيئي از اشيا اين عالم اعمّ از مادّه و صورت و قوا، امكان انتقال بعينه به آخرت را ندارد مگر بعد از تحوّلات و تكوّناتي كه در آنها رخ ميدهد. انسان مستعد حشر نميگردد مگر به قوه كماليه اي كه آن صورت نهائي وجود اوست، زيرا تمام قواي او مثل سمع، بصر، ذوق و امثال آن همچون شعاعهاي وجود او هستند كه صورت علمي و خيالي خارجي را نزد خيال ذخيره ميكنند به طوري كه اگر اين مواد خارجي ضايع شوند اين صور محفوظ ميمانند. مانند محفوظ ماندن نفس در عين فساد بدن. اين قوه همان حافظ صور غيرمادّي محسوسات خارجيه است كه بعد از خرابي بدن به صورت مثالي باقي است و در عالم آخرت بوده و در حكم سقف دنيا و فرش آخرت است.([13])
بنابراين نفس انساني هنگام مفارقت از بدن داراي قوّه خيالي ميباشد كه به موجب آن محسوسات غائب از اين عالم را به نحو جزئي درك نموده و در آنها تصرف مينمايد. همين ادراك، اصل لذت حسي دنيوي و مبادي آن است ولي در بسياري موارد اين محسوسات مختلف چون هيولاني هستند، حمل بر اين بدن ميشوند; ولي همه اينها در موضع واحد ميباشند زيرا نفس واحد، حامل اينهاست.
حال بافوت است كه انسان از دنيا و متعلقات آن جدا ميشود، ولي با آن قوه متصوّر باقي ميماند و با آن قوه ذات خود را تصور ميكند. اين ذات جداي از دنياست و نفس او عين انسان مقبوري را كه صورت همان انسان مرده است توهّم ميكند و بدن خود را در قبر مييابد به نحوي كه دردها را به واسطه عقوبات حسّي به نحو محسوس درك مينمايد كه به اين حالت عذاب قبر گويند.
اگر نفس سعيد بود ذاتش را بر صورت ملائك تصور نموده و مصادف با امور موعوده از ثواب ميداند كه اين همان ثواب قبر است.
اين اموري كه انسان بعد از مرگ از احوال قبر و بعث ميبيند اموري موهومه بوده كه در اعيان وجود ندارد. پس صورتهاي اخروي براي نفس يا مجرد و يا قائم به موضوع نفسند و هر دو از مدركات نفس بوده اند كه يكي به واسطه آلات جسماني و ديگري به واسطه ذات خود وجود دارد.پس دنيا و آخرت دو حالت براي نفسند و آخرت در واقع خروج نفس از غبار نشأه دنياست. سبب مرگ طبيعي نيز فعليت نفس و تجوهر و تقلّب آن به عالم و اهل خودش و رجوع آن به سوي خداست. در اين رجوع يا متنعم و مسرور و يا معذّب خواهد بود. نتيجه اينكه هر چه تعلق نفس در دنيا به بدن كمتر باشد در برزخ و آخرت نيز تهذّب و تجردش از جسم و جسمانيّات و بدن كمتر است، تا جايي كه ميتواند عقل محض گردد.([14])
كيفيت تدبير بدن توسط نفس
بدن همانندباركثيف و جرم ثقيل است و نفس همچون نور لطيف و به موجب لطف پروردگار، بين نفس و بدن پيوستگي ايجاد ميگردد در عين حالي كه هر دو در غايت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مايه نطفه، بدن تيره را و از لطافت نطفه، قلب لطيف را و از صافي قلب، روح را آفريد.
روح در لطافت و صفا همچون افلاك است. خداوند روح را لانه نفس ناطقه قرار داد تا در راه اصلاح معاد تكامل يابد و بدن را ابزار تكامل اين روح مقرر داشت.([15])
نفس هنگامي كه متعلّق به اوّلين عضو مانند قلب شد، بدن نفساني ميشود و در اين هنگام نفس به واسطه قلب به حيوان حيات ميدهد و بدين وسيله اعتدال در قوا و اعضاء را ايجاد ميكند. قلب در واقع عضو رئيس بدن مادّي است كه تكميل اعضاء به وسيله همين قلب و با تدبير نفس رخ ميدهد و به همين واسطه است كه جسم حيواني داراي نفس شدهومابقي اعضاء خدمه او ميگردند.
علاقه بين بدن و نفس از نوع علاقه لزوميه است. اين علاقه از نوع معيّني كه دو امر متضايف دارند; و يا از نوع تعلّقي و ربطي نيست. بلكه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت ميباشد و لذا هر كدام از اين دو به هم احتياج دارند. بدن در تحقق خود محتاج نفس است. البته نه يك نفس خاصّ بلكه به مطلق نفس محتاج است و نفس از حيث تعلّق شخصي و حدوث هويّت نفس خود محتاج بدن است. پس تقدم نفس بر بدن از نوع تقدم ذاتي است و نه از نوع تقدم زماني. زيرا كه از نظر زماني نفس با بدن به وجود ميآيد. پس وجود و بقاء نفس با بدن است و آنچه كه بعد از بدن باقي ميماند نوعي ديگر است.
نفسيّت نفس نيز به اين است كه در بدن تصرف كند و كامل شود و به منزله صورت كمالي بدن ميباشد كه تركيب اين دو نيز از نوع تركيب طبيعي بوده و مفارق از ماده نيست. لذا تا هنگامي كه براي بدن، نفس و صورت است; وجودي مفارق از مادّه ندارد; ولي به مرور، جوهر آن استكمال يافته و بي نياز از مادّه ميشود و وجود عقلي مييابد و وجود عقلي است كه بقاء يافته و ديگر با فساد بدن، فاسد نميشود.([16])
پی نوشتها:
[1]- ملاصدرا، الاسفار، ج8، صص 329ـ326.
[2]- همان، ج6، صص 379ـ377.
[3]- ملاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج 5، صص 375ـ372.
[4]- ملاصدرا، الشواهد الربوبيه، صص 196ـ 195.
[5]- ... و از روح خود در آن دميدم ... (الحجر/29).
[6]- ابن عربي، الفتوحات المكيه، ج 8، باب 70، ف 457ـ453، صص313ـ310.
[7]- ملاصدرا، تفسير القرآن الكريم، ج1، ص91.
[8]- منظور از روح بخاري همان است كه نزد اطباء به روح معروف ميباشد.
[9]- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 77ـ74.
[10]- ابن عربي، فصوص الحكم، فصّ شيئي، ص91.
[11]- منظوراز آلات وابزار وقواي نفساني، عالمه وامثال آن است.
[12]- ملاصدرا، الاسفار، ج 9، صص 55ـ54.
[13]- همان، ج9، صص222ـ221.
[14]- ملاصدرا، الشواهد الربوبيه، صص 277ـ275.
[15]- ملاصدرا، الواردات القلبيه، فيض 22، ص 85.